رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

زندگی مامان وبابا

بدون عنوان

اینم چند تا عکس از ده ماهگیت که شیطون شدی و همش من و می دوئونی دنباااال خودت این ماهیت و خیلی دوسش داری ماهانم خیلی دوسش داره همش با هم کل کل می کنین واسه سوار شدنش قربوووون خنده هاات  اینجا ساعت 1.5 شبه تو خوابت نمیاد و رفتی سراغ کشوی فیلما ،همه فیلما رو ریختی بیرون و نشستی تو کشو حالا کی جمع کنه اینارو آخههه چرا انقدرررر شیطونک شدی تو وووووووو   ...
20 بهمن 1392

لبخند بزن

دختر عزیزم! وقتی با خانواده ات هستی لبخند بزن ، چون خیلی ها در آرزوی خانواده هستند ... وقتی به مدرسه میری  لبخند بزن ، چون خیلی ها تو حسرت درس خوندن هستند... وقتی تنت سالم و تندرست هست لبخند بزن، چون آدم های مریض تاوان خیلی سختی برای سلامتی می پردازن... وقتی زنده هستی لبخند بزن ، چون مردگان درآرزوی زندگی دوباره برای انجام کارهای نیک هستند... وقتی داری خدای خودت رو عبادت می کنی لبخند بزن، هستند کسانی که گاو را عبادت می کنند... لبخند بزن چون خودت هستی و خیلی ها در آرزوی اینند که جای تو باشند... همیشه لبخند بزن ...
20 بهمن 1392

سیسمونی

دختر عزیزم من و مامان شهناز از وقتی فهمیدیم که نی نی ما دخمله از ذوقمون انقدر زود شروع کردیم به خریدن وسایلت که هر جا می رفتم هیچ کس متوجه نمی شد که واسه نی نی خودم میخوام آخه تو اصلن دیده نمی شدی همش 4 ماهت بود ،خیلی حال میداد خریدن وسایل نوزاد مامان شهناز همه این وسایله خوشگل و واست خرید با کلی لباس ناز و خوشگل که واقعا خیلیاشو من میگفتم نمی خوام ولی نوه اول مامان شهناز بودی و اون از ذوقش واست سنگ تموم گذاشت.. مرسی مامان شهناز جوووووونم این چراغ خواب کیتیتم بابایی هنوز که هنوزه و تو داره به امید خدا یک سالت می شه هنوز وصلش نکرده ایشاله به زودی وصلش می کنه مامانی ...انشا اللله   ...
20 بهمن 1392

بدون عنوان

به شیشه اتاقم دوباره ها کردم واز نوشتن اسمت بر آن حیا کردم به روی شیشه کشیدم عکس یک گنبد به پای شیشه نشسته رضا رضا کردم   اینجا حرم امام رضا ست و هوا خیلی سرد بود و بابایی کاپشنشو در آورده و تورو کرده تو کاپشنش که شما سرما نخوری...مرسی باباجونم دختر عزیزم قسمت بر این بود که من و بابایی انقدر نریم مشهد تا تو به دنیا بیای و امام رضا ما رو بطلبه ، من آخرین باری که مشهد رفتم کلاس چهارم دبستان بودم و بابایی ام حدودا 15 سالش بود خیلی سال بود که دلمون می خواست بریم و نمی شد  تا اینکه بخاطره وجود تو نازنین تونستیم 3 تایی بریم مشهد و چقدر هم خوش گذشت همه چی خوب و عالی بود اولین باری بود که سوار هو...
20 بهمن 1392

بدون عنوان

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی  و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ،خدا به من خندید و استخاره زدم گفت کوثرم باشی خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو باغ صنو برم باشی خدا کند که پراز عشق مادرت یاشی خدا کند که پر از مهر پدرت باشی همیشه کاش که یک سمت،پدرت باشد تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی تو امدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول تمام دلخوشی روز آخرم باشی       ای جاانم رها اینجا 26 روزته و اولین روز سال 92 و اولین عیدیه که خدا تورو به ماداده و خونمون ...
20 بهمن 1392

دختر که داشته باشی...

دختر که داشته باشی با خود تصور میکنی  پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای زیبایش وقتی کمی بلند تر شوند... و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستشان دختر که داشته باشی خیال می کشاندت ... به بعداز ظهر یک روز تابستانی  که گوشواره های میوه ای ازگیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید... همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود... و خنده از ته دل امانش را می برد...                   &nbs...
20 بهمن 1392

بدون عنوان

  واقعه کربلا اتفاق می افتد... هرگاه،دلت با دینت نباشد، قدمت با قلمت نباشد، وعملت به قولت نباشد... آری بدون شک اتفاق می افتد... هرگاه...هرگاه...هرگاه...   مشق این روزهای کودکان معصوم  بنی هاشم ٍ، در مدرسه کربلا... بابا آب... بابا آب... دختر عزیزم پارسال محرم که تو تو دلم بودی و دکترا می گفتن حالت خوب نیست مامان شهناز دلش خیلی شکست و برات نذر یه گوسفند کرد و از  خدای مهربون و امام حسین خواست که تو سالم باشی... و امسال تو محرم نذرشو ادا کرد و دم خونشون واست یه گوسفند قربونی کرد (دستش درد نکنه) ایشا اله که همه بچه ها همیشه سالم و سلام...
9 بهمن 1392