رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

زندگی مامان وبابا

بدون عنوان

خوووب به سلامتی بعد از یه ماه سختی کشیدن بلا خره  تو روز تولد بنده مرواریدای خوشگل و سفیدت یه نیش خیلی کوچولو زدو منم از خوشحالی زودی برات آش دندونی پختم و بابایی ام برات یه سویی شرت و شلوار خوشگل بنفش خرید که شلوارش و کرده توی سرت مبارکت باشه عزیزم دندونای نازت ایشااله که همشون و آسون در بیاری ای بابا محمد نامرد خوبه منم شلوارتو بکشم رو سرت آخرم نتونستیم یه عکس از دندونات بگیریم قربون خودتو تویی تیت اینم کادوی دندونیتون از طرف بابایی مرسی بابای مهربوون کم کم داشتی سعی میکردی چهار دست و پا بری   ...
9 بهمن 1392

در حال دندون درآوردنی اینجا عزیزکم

الهی من دورت بگردم که عاششششششق جوجه ای این اولین باریه که داری جوجه می خوری مامانی ،واین دومین مسافرتته به شمال تقریبا 14 نفر بود یم و خیلی خیلی هم خوش گذشت فقط تو نی نی بودی تو اون جمع وبه همه بخاطره وجود نازنین تو خوش گذشته بود یه عالمه من این عکستون و خیلیییی دوسش میدارم عاشقتووونم اینجا تو بغل خاله سارایی به قول بچه ها سارا کنترات برداشته بودتت نمیدادت به هیشکی   ...
9 بهمن 1392

بدون عنوان

خونه مامان شهنازیم این تشکتم مامان شهناز برات دوخته شما اینجا خیلی خسته ای خوابت میاد   خیلی اینجااا بد اخلاقیا آخی عزیزم لثه هات خیلی میخاریدن اینجا هرچی ام ژل میمالیدم اثری نداشت شبا خیلی بی تابی میکردی   اینجاام شما 4ماه ونیمته و مامان مامان شهناز(ننه جون)از گنبد اومده بود تهران تا دختر گل من و ببینه خیلیییم دوسش داشتی همش میرفتی تو بغلش میخوابیدی ننه ام همش به من میگفت دخترمو تند تند شیر بده ،اینجاام تو حیاط خونه مامان شهنازیو میخوای گلهای باغچرو بکنی که ما نمیزاریمو تو همش جیغ میزنی به سر ه ما  اینجاام تو بغل ننه جونی عسلکم،شیرینم،نازنینم،یکی یدوووونه مامان   ...
9 بهمن 1392

بدون عنوان

عزیز دلم دختر نازم خداروشکر که دیگه کوچولو نیستی و بغل کردنت آسونتر شده و انقدر حالت خوبه که میتونیم بریم شمال خیلی وقت بود که مسافرت نرفته بودیم آخه نمیشد وقتی شما توی دلم بودی که نمیشد بریم و وقتیم دنیا اومدی کوچولو بودی و نمیشد،خداروشکر که حالت خوبه و کلی خوش گذشت این شمال با همه شمالهای دیگه فرق داشت چون توباما بودی و خنده های شیرینت کاری کرده بود که بیشتر بهمون خوش بگذره یه دوربین حرفه ایم آورده بودم تا ازتجربیات عکاسیم استفاده کنم و کلی از دختر نازم عکس بگیرم بابات میگه انقدر تو وبلاگ دخترم ازخودت تعریف نکن ولی خداییش آخه ببین چه عکسایی ازت انداخته مامان     قربون خنده هاااات   دستمال سرشووو ...
9 بهمن 1392

بدون عنوان

عزیزمامانی اینجا ما رفتیم خونه مامان شهنازو داری واسه ما شیطونی میکنی و ما به کمک هم ازت عکس میندازیم اینجا من نفهمیدم تواین رژلب و از کجا پیداکردی و گیرم داده بودی که بخوریش تازه خودتم پیچوندیش اومده بیرون شیطون از الاااان آخه مامان شهناز قلقلکت میداد آخیی مامانی قش کردی اینجا دیگه ...
8 بهمن 1392

بدون عنوان

    عزیزکم اینجا 3 ماهته و برای اولین بار رفتیم عکاسی تا از این خنده های شیرینت که چند روزی می شه صدادار شدن و بلند عکس بگیریم انقدر اونروز با ما همکاری کردی که عکاسه داشت ذوق مرگ می شدی باورش نمی شد که تو انقدر بخندی و عکسات به این قشنگی بشه خنده از تهههه ته اعماقت عزیزم این گردنبند خوشگلتم کادوی مامان شهنازه دستشون درد نکنه خسته شده بودی و وسطای عکاسی خوابت برد اونروز نزدیک 300 تا عکس ازت انداختن ...
8 بهمن 1392

بدون عنوان

هرروز شیرینتر میشی و من از عکس انداختن ازت دست بر نمیییییییی دارم یه خواب راحتم نمیزارم بکنی که بوووووووووس اول اینکه فکر کنم خیلی سر صدا کردمو این یعنی ساکت شم شما بخوابی و دوم اینکه الهی من بگردم انقدر زردی داری که کاملا مشخصه این وان یکاد روی سینت کادوی دایی علی برای به دنیا اومدنته عزیزم مرسی دایی جووونم ...
8 بهمن 1392

بدون عنوان

دختر عزیزم خدارو شکر میکنم که بعد از تحمل این همه سختی من و بابایی تونستیم تو بغلمون بگیریمت  و احساست کنیم واین بهترین لحظه زندگیمون بود خیلی روزای سختی بود وقتی هر لحظه بهمون می گفتن که شاید تو سالم نباشی و شاید هیچوقت نبینیمت این خیلی زیاد بود برای من وبابات و نمی تونستیم هیچ جوره درکش کنیم ،خدا رو شکر که با توکل به خدا و تلاش دکترت(میر فندرسکی) تونستیم همه این سختیها رو پشت سر بزاریمو تورو تو بغل بگیریم،درسته که به موقع به دنیا نیومدی و عجله کردی و همش 2 کیلو بودی و واقعاااا بغل گرفتنت کار سختی بود و هر لحظه من با گریه گذشت اما همین که بودی کافی بود... اینم اولین عکست توی خونه خودمونه وقتی از بیمارستان اومدیم خونه و تو زردی دا...
8 بهمن 1392

بدون عنوان

رها اینجا 10 روزشه رهای مامان اینجا زیاد حال و احوال  خوبی نداره هم زردی داره وهم خیییلی کوچولوه... ولی با این حال 2 تا مامان جونا بردنت حموم و چون هوا سرد بود کلی پیچیدنت تو لباس یه خواب قشنگ و حسابی بعد از حموم ...
8 بهمن 1392