رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

زندگی مامان وبابا

جهان با تو زیباتر است

 بسمه الله الرحمن الرحیم

 

چه زیباست لحظه های آمدنت را به انتظار نشستن...

چه دل انگیز است وچه شوقی دارد دیدن روی ماهت برای اولین بار...

وچه خاطره انگیز و شیرین است قدمهای کوچکت را در زندگیمان گذاشتن...

 

عاشقانه هایی که نوشته می شوند


خاطره هایی ست که در انتظار دیدن تو بوجود می آیند...


خاطره هایی ست از تو،از هدیه ای که خداوند به ما عطا کرده ...


با امید به روزی که با چشمان زیبایت این خاطرات را بخوانی وبدانی که چقدر برای ما عزیز بودی و هستی و خواهی بود...

 

تا روزی که این خاطرات را بخوانی و بدانی که از اولین روز به وجود آمدنت چگونه با شوق منتظرت بودیم وچگونه آمدنت را به انتظار نشستیم وبرایت دعا کردیم ...

 

تا روزی که بدانی...

 

دخترم،عزیز دلم ما یعنی مامان یاسمن و بابا محمد همیشه عاشقانه دوستت داشتیم و تا بی نهایت دوستت خواهیم داشت وبرای سعادتت دعا می کنیم.

 



 

 

 


 

سفر به گنبد

وااای واقعا خیلی عکس و خاطره هست که برات بزارم ولی وقت نمیکنم هم سرمون شلوغه هم توی خونه اینترنت نداریم و حتما باید تو مزون برات ثبت کنم واسه همین خیلی روی هم تلنبار شدن و مجبورم یه سریارو بزارم و عکسای تک تو بعدا آپ کنم با یه موضوعه عکسهای جامانده فکرکنم چهارمین موضوع عکسهای جامانده بشه خوووب بریم سراغ عکسهای گنبد توی مردادماه بودکه مامان شهناز گفت ننه (مامان مامان جون)حالش زیاد خوب نیست و میخواست بره تا مامانش و ببینه و منم خیلی دلم میخواست برم تا ننه رو ببینم خلاصه با کلیییی اصرار به بابایی برای اولین بار یه سفر طولانی بدون بابایی رفتیم که تقریبا 10 روزی شد و خیییییلی دلمون واسه بابایی تنگ شده بود بابا علاقه خیلی زیادی به ننه دار...
19 مهر 1393

عکسهای جامونده

چند تا از عکسهاتم جامونده که برات میزارم چون تک تک شون خاطرست یه شب حوصلمون سررفته بود بابابایی رفتیم آبمیوه خوردیم و تو ام بستنی خوردی من خیلی این عکستو دوست دارم اینجاام با مامان اومدی مزون و خیلی شیک وایستادی اینجاام داریم میریم خونه عمه فریبا با عزیزو عمه هات و ماهانی و خیلی سعی کردم که یه عکس خوب ازتون بگیرم و بلاخره موفق شدم راستی اونروز گوشتم تو محل عمه اینا سوراخ کردیم ینی قصدمون از رفتن به اونجا سوراخ کردن گوش شما بود که انقدر بابات مارو ترسونده بود که اگه چیزیت بشه یا اگه چرک کنه یا اگه اذیت بشی و.... خلاصه با ایل و تبار بابایی رفتیم  تا گوش عزیز دردونشو سوراخ کنیم ...
3 مهر 1393

سرزمین عجایب

سلاااام به همه خواننده های وبلاگ رها جون چند وقتی بود که مامان رها  سرش شلوغ بود و تنبلی میکرد و هیچ مطلبی نذاشته بود مرسی  از همتون که سراغمون و گرفته بودین و حالا کلی خاطره و عکس هسسست که باید همشو نو بزارم و خییییلی سخته وقتی که همش تلمبار می شه ایشاله کم کم همشو ن و برات میزارم چون دلم نمیاد یه سریاشونو حذف کنم و برات نزارم اینجا سرزمینه عجایبه که تو خیلی اینجارو دوست داری و ماام هروقت وقت کنیم میاریمت ایندفه با مامان جون و دایی و زندایی اومدیم و خیلی خوش گذشت عکسا کیفیت نداره چون با گوشی انداختیم و نور هم خوب نبود ولی همینم باشه بهتر از نبودنشه     ...
3 مهر 1393

بازی با بابا محمد

جمعه که بابا محمد خونه بود کلی با بابایی خونه بازی کردین عاشق لو گو هاتی و حسابی سرتو گرم میکنن،همش میریزی شون بیرون و دست هر کی که نزدیکت باشه رو میگیری می کشونی و می گی باااازی اینجا با بابایی قهر کردی عزیییییزم وقتی قهر می کنی می خوابی رو زمین   ...
5 مرداد 1393

یک روز گرم دوباره

اینم از یک روز گرم دوباره که بازهم من و تو توی خونه تنهایی مو توام حسابی حوصلت سررفته بردمت حموم و خواستم ببرمت بیرون ولی واقعا دلم نیومد آخه هوا بسیار بسیار گرمه و تو همش بهونه بیرون و میگرفتی خلاصه هرجوری بود سرت و توی خونه گرم کردم عاشق اینی بری روی این میزه و نانای کنی و بچرخی الان خیلی جدی داری نا نای می کنی ولی اصلا حوصله نداری دلت ددر میخواد ولی نمییییییشه جووووونم بالاخره بعداز کلی دلقک بازیهایی که برات در آوردم خندیدی و با لاخره من و کشوندی پشت بوووم و آخرم راضی نشدی و زدی زیر گریه ...
5 مرداد 1393

اندر احوالات رها در 17 ماهگی

هوا خییییلی گرم شده و زیاد  روزا بیرون نمی برمت و توی خونه حوصلت خیلی سر میره ولی کلی باهم بازی می کنیم و من خسته میشم اما تو هررررگز! کلی واسم نانای میکنی عاشق نانای کردنی البته اینم بگم که روزایی که خونه ایم و بیرون نمیبرمت میری بالا خونه عمه لیلا و با مهسان کلی بازی می کنی روزایییم که ماهان و مهران میان حوصلت سر نمیره و معمولا شبا که خنک تره یه سر میریم بیرون اینجاام در حال نانای کردنی اینجاام که خودتو لووووووس کردی اینجا داری به نی نیت غذا میدی یهو احساس کردی عروسکت گشنشه رفتی اوردیش و یه ظرف و یه قاشقم برداشتی گفتی نی نی به به بهش می گی نی نی بهور (بخور) اینجا می گی نی ...
5 مرداد 1393

خونه مامان شهناز

یکی از روزهایی که بردمت خونه مامان شهناز به حدی هوا گرم بود که تصمیم گرفتم نرم مغازه اونروز دایی علی ام خونه بود و کلی باهم بازی کردیم ... از همه جالب تر این بود که مامان شهنازینا عکس حضرت ابوالفضل و توی خونشون روی دیوار زدن و تو بدون اینکه ما بهت یاد بدیم به عکس اشاره میکنی و میگی آقا بعدم کلی خواهش و تمنا که بیاریمش پایین و محکم بغلش میکنی و بوسش میکنی ... اینم بازیهای تو و دایی علی اینجا دایی گازت گرفته به من میگی بیا بوس (ینی دستتو بوس کنم ) میری قایم میشی پشت پرده تا پیدات نکنیم کوچکترین صدایی ازت در نمیاد     ...
5 مرداد 1393

روزهای گرم تابستان

دختر عزیزم امسال تابستون هوا خیلی گرم شده و خیلی نمیتونیم بیرون ببریمت ،ولی خوب روزایی که بابایی خونست(جمعه ها) ساعتای خنک روز میریم بیرون و تو کلی کیف میکنی خیلی ددری هستی ،وقتی خونه ایم می گردی دنبال شالم و میای بهم میدی و می گی مامانی بریم جمعه تصمیم گرفتیم واست سه چرخه بخریم ،ماهانی داشت و سوارش شدی و دیدیم خیلی خوشت اومد واسه همین برات گرفتیم خیلی دوسش داری و کلی باهاش کیف میکنی مامانی با سه چرخت میبرتت پارک و کلی خوشحالی ... اینجا با ماهانی اومدی پارک جدیدا مثل ایکی یوستان انگشتتو میکنی تو دهنت این شکلی اینم سه چرخه ماهان رها لا به لای لباس عروسا عاشق نون بستنی ...
17 تير 1393

اندراحوالات دخترکم در 15 ماهگی

چقدررررر خوبه که هستی باور کن هرروزم قشنگتر از دیروزمه با وجوده تو هیچ لحظه و هیچ روزیم تکراری نیست هرروز بزرگتر میشی و بابزرگتر شدنت هم رفتارات و هم چهرت عوض میشه صبحها وقتی زودتر از تو بیدار میشم همش نگات میکنمو خداروشکر میکنم بخاطره بودنت ... جدیدا هم بهم میگی مامانم و من ذوق مرگ میشم وقتی اینجوری صدام میکنی روزایی که خونه هستم انقدر بازی میکنیم باهم که من آخرش خسته میشم ولی تو هررررگز... خیلی پرانرژی هستی و خستگی ناپذیررر عاشق پارک و تاب بازی ای توی خونه یه تاب داری و همش میگی سوارت کنمو تابت بدم خیلی دوست داری تاب بازیو به تاب هم میگی باب شعر تاب تاب عباسیم میگی بااااب باااب با باب باااب جمله هایی که یاد گرفتی...
2 تير 1393