رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

زندگی مامان وبابا

سرزمین عجایب

چند وقت پیش تصمیم گرفتیم برای اولین بار ببریمت سرزمین عجایب اولش فکر کردیم کوچیکی و برات بازی ای نیست ولی وقتی رفتیم تازه فهمیدیم که دخترمون ماشاله واسه خودش خانومی شده و کلی بازی برای سنت بود ولی اون شب اصلا حال نداشتی و یکم تب داشتی و خیلی مظلوم شده بودی کلی بازی سوارت کردیم بعد از اون 2 باره دیگه ام بردیمت عاشق این عکستم خیلی بزرگ شدی انگار مثل خانومای متین افتادی   ...
30 خرداد 1393

عکسهای جامونده و درهم برهم

ایناام عکسایی که بعد از عید گرفته شده وجامونده بود و براشون موضوعی ندارم فقط میزارم برای یادگاری           اینجا توی عروسک فروشی هستیمو شما کلی ذوق داری و عروسکارو برمیداشتی و فرار می کردی ...
30 خرداد 1393

تعطیلات و رفتن به مسافرت

عزیزه دل مامان سلاااام خوبی قشنگم ؟نازنینم ؟دورت بگرده مامان،مامان و ناز کن اینا همه جمله هابیی که صبح به صبح وقتی چشمای نازتو باز میکنی من بهت میگمو توام خودتو برام لوس میکنی و وقتی میگم مامان و ناز کن نازم میکنی و میگی ناااا ناااا اول صبحم وقتی بیدار میشی همه این کلمه هارو تند تند پشت هم میگی نی نی ،جوجو،بابایی،با،داییییی،دادا بوووووووس برای تو دخترهههه ملوووووس....... چند روز تعطیلی وسطای خرداد بود ینی 14،15،16 ام و تصمیم گرفتیم با عمو سعید اینا بریم سمت اردبیل توی جاده خیلی اروم میرفتیمو اکثر جاهارو نگه میداشتیم اسم غذاهای محلی ای که اونجا خوردیم خیلی جالب بود باسدرما ،چغرتما و چی تروا که همه این غذاها با مرغ بود ...
30 خرداد 1393

شروع کار جدید (مزون لباس عروس )

به نام خدا دختر قشنگم خیلی وقت بود که نتونسته بودم به وبلاگت سر بزنم و برات مطلب بزارم آخه خیلی سرمون شلوغ بود و به اینترنت هم دست نداشتم ... به امید خدا امسال بعد از عید کار جدیدمون که مزون لباس عروس هست و شروع کردیم و خدارو شکر کار باذوق و جالبیه چون همش با عروس داماداو لباس عروس و....سروکار داریم کارمون و از 7 اردیبهشت شروع کردیم و اوایلش ساعت 6 صبح هرسه تامون راه میفتادیم به سمت مزون چون مغازه توی طرح بود و باید قبل طرح میرسیدیم یه دوهفته ای اوضاع همینجوری بودو تو واقعا اذیت میشدی و نمیتونستی توی مغازه شیطنت کنی و بازی کنی و همشم توی کوچه و پاساژبودی و همه دیگه میشناختنت حسابی ،واسه همین تصمیم گرفتیم تا بزاریمت مهد کودک...
30 خرداد 1393

بدون عنوان

امسال عید تصمیم گرفتیم بریم گنبد ،علی دایی روز دوم فروردین رفت اصفهان پیش زندایی و مامان شهناز نتونست که بره ولی عیدیهامون رو به دایی جون دادیم تا برای زندایی ببره مامان شهناز طلا خرید خود دایی گوشی موبایل ومن هم کیف وکفش... وماهم از روز دوم عید دیدنی میرفتیم ووقتی دایی جون برگشت ینی 5 فروردین رفتیم گنبد خیلی خوش گذشت هم به ما که اقوام و دیدیم و دیدارها تازه شد هم به رها که  کلییی همبازی داشت اونجا علی،نیایش،هلما،امیر علی ،هلیا ،نادیاو اما...امید کوچولو که همبازی رها نبود چون همش 3 ماهش بود ولی خیلی معصوم بود و کلی به دل من نشست یاد نی نی گیای رها میفتادم چون مثل رها اندازه فندق بود متاسفانه رها ازروز اول تب شدید کرد و تا 3...
11 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

گشت گرداگرد مهر تابناک ،ایران زمین/روزنوآمدوشد شادی برون زندر کمین ای تو یزدان ،ای تو گرداننده مهر و سپر/برترینش کن برایم این زمان و این زمین بالاخره سال 92 هم تموم شد و با شروع سال جدید زندگی رنگ و بوی تازه ای گرفت... این دومین سالیه که بااومدن تو سال تحویل بهمون بیشترخوش میگذره و معنی خونوادرو بیشتر درک میکنیم مرسی که هستی... امسال بابقیه سالها یکم فرق میکرد چونکه من با یسری فرشته های کوچولو آشنا شده بودم که سال تحویل حسابی به فکرشون بودم و لحظه تحویل سال قبل از خونوادم اول سلامتی اونارو از خدا خواستم و بعد هم صبر به پدر و مادراشون  امیدوارم امسال آخرین سالی باشه که صالح عزیزم آنیتای نازنازی و معصوم و.....
11 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

دیگه  کم کم سال 92 هم با همه خوبیها و بدیهاش رو به پایانه ماام همش بدنبال آماده شدن برای عید هستیم و خرید کردن خیلی خوش میگذره که توام همه جا باهامون میای نازنینم دیگه مثل پارسال کوچولو نیستی، آخه پارسال زیاد بیرون نرفتیم و همون چند بارم پیش مامان شهناز میذاشتیمت اینکه امسال باهامونی حس خیلی خوبیه یه چند ساعتی که گذشت دیگه خسته شده بودی برای اولین بار بردیمت تا سوار فیل سکه ای بکنیمت وتوخیلی خوشت اومده بود و بابایی ام واست پاپ کرن خرید که خیلی عاشقشی   بوووووووس       ...
14 فروردين 1393

بدون عنوان

رهای مامان من و بابایی برای یک سالگیت وقت گرفته بودیم تا ببریمت آتلیه و ازت عکس بگیریم و 14 اسفند وقت آتلیه داشتی و اونروز کلییی اذیتمون کردی و خیییلیی شیطونی کردی و نمیذاشتی ازت عکس بندازیم من کلی ایده داشتم یک عالمه لباس برده بودم لباس جوجت و لباس عروست و ... ولی نذاشتی هیچکدومشو تنت کنیم و اصلا باهامون همکاری نکردی و همه اونجارو بهم ریختی همه نقشه هامو نقش بر آب کردی و من خیلی حرص خوردم ولی بابایی مثل بیشتر وقتا خونسرد بود و مهربوون خلاصه عکسایی که گذاشتی ازت بگیریم زیاد نشد ولی در کل راضی بودیم 22 اسفند هم اماده شد و من اومدم تا توی وبلاگت برات بزارمشون   دوست دارررررم نازنیییییینم   ...
23 اسفند 1392

بدون عنوان

خوووب رها خانوم الان که دو سه هفته ای می گذره از یک سالگیت داری هرروز شیطونتر از دیروز میشی و من و همش دنبال خودت می دوئونی حرفایی که یاد گرفتی و میزنی از اون اولی که شروع به حرف زدن کردی این کلمه ها هستند ماما،بابا،دایی،دقی دقی (نمیدونیم ینی چی )،الو ،ببین ،جوجو،بوبو،ددو(اسم اردک تو گذاشتی ددو)،نی نی ،ننو،وهرروز اینارو خییییلییی زیاد تکرار میکنی اسم خودتم میگی اآ،الو و ببین و نی نی و روزی صد هزار بار میگی و ما وقتی میگی الو خیلی ذوق میکنیم چون هر چی دم دستت باشه رو میگیری دم گوشت و می گی الووو کارت از راه رفتن گذشته و همش می دوئی وواقعا من خیلی وقتا نمیتونم بگیرمت و دلیل اینهمه دوییدن و زمین خوردنات و نمیدوونم آخه چرا انقد...
23 اسفند 1392